۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

درخشش های ابدی یک ذهن پاک


مایکل گاندری، کارگردان فیلم متولد فرانسه. بعد از فوت پدرش، به همراه دوست دخترش به نیویورک می رود تا فیلم برداری فیلم را آغاز کند. دوست دختری که طراح داخلی ساختمان است و با دقت و وسواس زیاد آپارتمان او را طراحی کرده است و خودش رنگ کرده است، آپارتمانی که هیچ وقت با هم در آن نبودند، به نیویورک رفتند و یک سالی را در آنجا گذراندند. 
چارلی کافمن، نویسنده ی فیلم نامه صحنه های شاعرانه ی زیادی را خلق کرده است. صحنه هایی که بتوانند نشان دهند خاطره ها چطور پاک می شوند و از یاد می روند. مایکل دغدغه ی این را دارد که چطور صحنه های بصری را خلق کند که بتوانند پیام را در همان سطح منتقل کنند، بی خیال از این که خودش در حال خلق چنین داستانی است در واقع.
آن سال زمستان نیویورک سرد است. سردترین زمستان بیست سال گذشته اش را تجربه می کند. مایکل خیال می کند که سرما خاطره ها را عمیق تر می کند. مثل آن شبی که رفته بودند «سوشی» بخورند و یکی از مشتری ها به آن همه لباسی که مایکل پوشیده است اشاره می کند و می گوید این مرد انگار برای طوفان آماده است و دوست دختر مایکل نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. مثل همان بار که مایکل لخت از حمام بیرون می آید و می رقصد و چربی های اضافی بدنش را مسخره می کند و ناگهان خودش را مقابل کارگر خانگی شان می بیند که معلوم نیست ساعت نه شب در خانه چه می کند و دوست دخترش از خنده، یک تجربه ی نزدیک مرگ می کند.
یک روز بعداز ظهر، دوست دختر مایکل روی تخت دراز کشیده است و مایکل می خواهد برود حمام. دختر از او می خواهد حرف بزنند و می گوید به نظرش کافی است و می خواهد به لس آنجلس بازگردد و همه چیز تمام می شود.
مایکل (با شرمندگی) می گوید که این درد برایش از درد از دست دادن پدرش هم سنگین تر بوده است. روزهایی را یاد می آورد که در خیابان قدم می زده است و آن قدر گریه می کرده است که مجبور بوده بایستد چون نمی توانسته خیابان را ببیند. دختر آن قدر سریع می رود که وسایلش را هم با خودش نمی برد. مایکل می رود یک کارتن بزرگ می خرد و همه ی وسایل دختر را بسته بندی می کند. حالا آن صحنه ی فیلم که «جیم» دارد وسایل «کیت» را بسته بندی می کند برایش فقط فیلم نیستند، زندگی اند. 
مایکل دیگر هیچ وقت آن فیلم را ندیده است. شماره ی دختر را از دفتر تلفن اش پاک کرده است (تا از سندروم مشهور تماس تلفنی و گریه های از سرمستی جلوگیری کند) و خب البته این شماره را حفظ هست. در چند سال گذشته دو شماره ی تلفن دیگر را هم از دفترش پاک کرده است، شماره هایی که هیچ وقت فراموش شان نمی کند. آقای کارگردان، داستان فیلم اش را چندباره خودش بازی کرده است.
***
این ها را خود مایکل در مقدمه ی کتاب نوشته است. کتاب مجموعه مقالاتی است از هفت فیلسوف در مورد فیلم. فیلمی که دست بر موضوع پیچیده ای گذاشته است: نسبت انسان، احساسات و حافظه. حافظه سوژه ای است که از آن چیز زیادی نمی دانیم. فیلسوف ها از آن حرف زده اند از قدیم و جدیدتر عصب شناس ها درباره اش تحقیق کرده اند و محققان علوم شناختی درباره اش فکر کرده اند و علوم کامپیوتری ها بر روی چیپ ها پیاده سازی اش کرده اند و هنوز چیز زیادی از آن نمی دانیم. برای من هم همیشه جذاب بوده است. تا به حال شش واحد درس در مورد حافظه گذرانده ام، موضوع امتحان جامع ام را در مورد حافظه ی کوتاه مدت و مدل های حیوانی آن انتخاب کرده ام و در یک آزمایش حافظه ی کوتاه مدت در موش ها محقق اصلی پروژه شده ام. نمی دانم به جایی می رسد یا نه. اما خب حافظه پیچیده است. مایکل در همین مقدمه ی کتاب می گوید که شنیده است محققان توانسته اند خاطره ها را به صورت هدف گیری شده از ذهن موش پاک کنند و با خودش فکر می کند که آیا موش ها هم تجربه ی جداشدن های دردناک را داشته اند؟ نمی دانم. 
کتاب را دست گرفته ام و هر از گاهی یک مقاله اش را می خوانم، به اواسط کتاب رسیده ام و خب شاید به این زودی تمام اش نکنم. اما دوست داشتم تجربه ی خواندنش را به اشتراک بگذارم. تمام شود بیشتر توضیح خواهم داد و این که من از کتاب چه فهمیدم. 


۳ نظر:

  1. میدونی احتمالا، ظاهرا خیلی از خاطرات آدمها "جعلی"اند، یعنی ساخته و پرداخته ذهن هستند و واقعا اتفاق نیفتاده اند. ذهن حتی تو بعضی از خاطرات واقعی هم اندکی دخل و تصرف میکنه. خیلی دلم میخواد بدونم که اگه حتی روزی روشی پیدا بشه که خاطره ها به طور هدفمند پاک بشن، این کار در مورد این خاطرات جعلی هم شدنی هست یا نه!

    پاسخحذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  3. خواستم کامنت بگذارم دیدم عدد روی یک است. گفتم یک بازی بکنم و حدس بزنم کامنت گذار کیست؟ تنها اسمی که به ذهنم آمد بهداد بود. خیلی دور خیلی نزدیک

    پاسخحذف