این یکی را هم هنوز در میانه اش هستم. کتاب معروفی بود. در یک کتاب فروشی دیدم و بعدتر نسخه ی الکترونیک اش را خریدم. تازگی فهمیدم که دیوید فینچر هم فیلمش را ساخته است و احتمالا دسامبر برای نمایش بیرون خواهد آمد.
از آن کتاب هایی است که آدمی آخر شب می تواند بخواند و زیاد فکر نکند و پیش برود. داستان تا اینجایش جذاب است. می شود چیزهایی را حدس زد. جرم، جنایت، خیانت، گناه و عشق دارد. درون مایه های دیگر قصه ها. نویسنده سوئدی است و داستان در سوئد اتفاق می افتد.
نکته ی خاصی به نظرم نمی رسد برای ذکر. اما خب داستان آن قدر خوب نوشته شده است که توصیه کنم خواندنش را. آن قدر هم خوب بوده است که لابد دیوید فینچر به این نتیجه برسد که فیلمش را بسازد. طبق تجربه ای قدیمی توصیه می کنم قبل از این که فیلم بیرون بیاید کتاب را بخوانید. اقتباس های ادبی اند دیگر، هیچ وقت آن نمی شوند که باید.
توضیح: یادم نیست سر بحث از کجا شروع شد. اما یادم هست که از زمانی دور که یادم نیست این جمله در ذهنم مانده بود که به تقریرات توجه نکنید، تحریرات مهم هستند و من معمولاً بر این توصیه بود که رسانه های مکتوب را به غیر مکتوب ها ترجیح می دادم. استناد به سخنرانی نمی کردم. بحث اش با کورش شد. دلیل اش خیلی ساده بود و راحت پذیرفتنی که استدلال فوق قاعدتاً در زمانی معتبر بوده است که تقریر نمی توانسته است ثبت دقیق بشود. حالا نیازی به این افتراق نیست.
حالا رسانه ها جدیدتر شده اند. من هنوز همان حس قدیمی را به کتاب دارم. نمی دانم شاید چون باور کرده ام که کتاب می تواند معجزه باشد. اما خب دلیلی هم نمی بینم که این احساس را در انحصار کتاب بگذارم. موسیقی و فیلم هم اعجاز می کنند، مرده زنده می کنند و هر کس یک نفر را زنده کند انگار تمامی بشر را زنده کرده است. اینجا از موسیقی و فیلم و تمامی دیگر دستاوردهای بشری که روزهای مان را اشغال کرده اند باید بنویسیم، شاید موسیقی که من را زنده کرده است به کار تو هم بیاید.
R.E.M نام یک گروه موسیقی راک آمریکایی است که در سال 1980 در جورجیا شکل گرفته است [ویکیپدیا] و در دهه ی 90 به محبوبیت بالایی دست یافته است. آهنگ «دارم باورم را از دست می دهم» شاید محبوب ترین آهنگ این گروه باشد که در آمارگیری ها هم فروش بسیار موفقی داشته است. دو هفته ای است که این را زیاد گوش می دهم. خواستم به اشتراک بگذارم. آهنگ را می توان از اینجا گوش کرد و در زیر هم یک لینک یوتیوب از یکی از بهترین اجراهای این آهنگ در کانادا موجود است. این آهنگ از خیال می گوید، از باور می گوید، از چیزهایی که در ذهن ساخته شده اند می گوید، گریه می کند، تلاش می کند، گوشه ای می ایستد، زیر نور می رود، صدایش را می شنود که دارد آواز می خواند، خیال می کند که دارد صدایش را می شنود که آواز می خواند، احمق می شود، گم می شود، حرف می زند، حرف زیادی می زند، حرف هایش کافی نیست، خنده اش را می شنود، خیال می کند که خیال کرده تلاش کردنش را دیده است و باز دوباره تلاش و باز گریه و باز تلاش و باز گریه و آرام آرام زیر نورافکن باورش را از دست می دهد...
مایکل گاندری، کارگردان فیلم متولد فرانسه. بعد از فوت پدرش، به همراه دوست دخترش به نیویورک می رود تا فیلم برداری فیلم را آغاز کند. دوست دختری که طراح داخلی ساختمان است و با دقت و وسواس زیاد آپارتمان او را طراحی کرده است و خودش رنگ کرده است، آپارتمانی که هیچ وقت با هم در آن نبودند، به نیویورک رفتند و یک سالی را در آنجا گذراندند.
چارلی کافمن، نویسنده ی فیلم نامه صحنه های شاعرانه ی زیادی را خلق کرده است. صحنه هایی که بتوانند نشان دهند خاطره ها چطور پاک می شوند و از یاد می روند. مایکل دغدغه ی این را دارد که چطور صحنه های بصری را خلق کند که بتوانند پیام را در همان سطح منتقل کنند، بی خیال از این که خودش در حال خلق چنین داستانی است در واقع.
آن سال زمستان نیویورک سرد است. سردترین زمستان بیست سال گذشته اش را تجربه می کند. مایکل خیال می کند که سرما خاطره ها را عمیق تر می کند. مثل آن شبی که رفته بودند «سوشی» بخورند و یکی از مشتری ها به آن همه لباسی که مایکل پوشیده است اشاره می کند و می گوید این مرد انگار برای طوفان آماده است و دوست دختر مایکل نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. مثل همان بار که مایکل لخت از حمام بیرون می آید و می رقصد و چربی های اضافی بدنش را مسخره می کند و ناگهان خودش را مقابل کارگر خانگی شان می بیند که معلوم نیست ساعت نه شب در خانه چه می کند و دوست دخترش از خنده، یک تجربه ی نزدیک مرگ می کند.
یک روز بعداز ظهر، دوست دختر مایکل روی تخت دراز کشیده است و مایکل می خواهد برود حمام. دختر از او می خواهد حرف بزنند و می گوید به نظرش کافی است و می خواهد به لس آنجلس بازگردد و همه چیز تمام می شود.
مایکل (با شرمندگی) می گوید که این درد برایش از درد از دست دادن پدرش هم سنگین تر بوده است. روزهایی را یاد می آورد که در خیابان قدم می زده است و آن قدر گریه می کرده است که مجبور بوده بایستد چون نمی توانسته خیابان را ببیند. دختر آن قدر سریع می رود که وسایلش را هم با خودش نمی برد. مایکل می رود یک کارتن بزرگ می خرد و همه ی وسایل دختر را بسته بندی می کند. حالا آن صحنه ی فیلم که «جیم» دارد وسایل «کیت» را بسته بندی می کند برایش فقط فیلم نیستند، زندگی اند.
مایکل دیگر هیچ وقت آن فیلم را ندیده است. شماره ی دختر را از دفتر تلفن اش پاک کرده است (تا از سندروم مشهور تماس تلفنی و گریه های از سرمستی جلوگیری کند) و خب البته این شماره را حفظ هست. در چند سال گذشته دو شماره ی تلفن دیگر را هم از دفترش پاک کرده است، شماره هایی که هیچ وقت فراموش شان نمی کند. آقای کارگردان، داستان فیلم اش را چندباره خودش بازی کرده است.
***
این ها را خود مایکل در مقدمه ی کتاب نوشته است. کتاب مجموعه مقالاتی است از هفت فیلسوف در مورد فیلم. فیلمی که دست بر موضوع پیچیده ای گذاشته است: نسبت انسان، احساسات و حافظه. حافظه سوژه ای است که از آن چیز زیادی نمی دانیم. فیلسوف ها از آن حرف زده اند از قدیم و جدیدتر عصب شناس ها درباره اش تحقیق کرده اند و محققان علوم شناختی درباره اش فکر کرده اند و علوم کامپیوتری ها بر روی چیپ ها پیاده سازی اش کرده اند و هنوز چیز زیادی از آن نمی دانیم. برای من هم همیشه جذاب بوده است. تا به حال شش واحد درس در مورد حافظه گذرانده ام، موضوع امتحان جامع ام را در مورد حافظه ی کوتاه مدت و مدل های حیوانی آن انتخاب کرده ام و در یک آزمایش حافظه ی کوتاه مدت در موش ها محقق اصلی پروژه شده ام. نمی دانم به جایی می رسد یا نه. اما خب حافظه پیچیده است. مایکل در همین مقدمه ی کتاب می گوید که شنیده است محققان توانسته اند خاطره ها را به صورت هدف گیری شده از ذهن موش پاک کنند و با خودش فکر می کند که آیا موش ها هم تجربه ی جداشدن های دردناک را داشته اند؟ نمی دانم.
کتاب را دست گرفته ام و هر از گاهی یک مقاله اش را می خوانم، به اواسط کتاب رسیده ام و خب شاید به این زودی تمام اش نکنم. اما دوست داشتم تجربه ی خواندنش را به اشتراک بگذارم. تمام شود بیشتر توضیح خواهم داد و این که من از کتاب چه فهمیدم.
کتاب را چند سال قبل دست گرفتم ولی نخواندم. تا الان ضروری شده بدانم فلیسوفها و منطقدانهایی که در مورد زبان حرف زدهاند منظورشان چی بوده از زبان و از چه چیزهایی صحبت میکنند. این کتاب تا حد خوبی جواب سوالهایم را داده و میشود گفت یک نمایهی کامل از تاریخ مطالعهی معنا در فلسفه همراه با منابع ارایه کرده.
کتاب دربارهی آدم هایی مثل نیچه یا هایدگر یا دریدا نیست و تمرکز نویسنده بر روی کسانی هست که دربارهی معنا، صدق گزارهها، شرایط صدق، منطق، زبان ریاضی و فلسفه زبان کار کردهاند.
حسین صافی مترجم کتاب، عنوان اصلی را Philosophy for linguists; an introduction در ترجمه تغییر داده و به نظر من روندی که در کتاب در پنج فصلش پیش میرود این عنوان را هم قابل قبول میکند.
نویسنده در مقدمهاش میگوید که استاد زبانشناسی است و این کتاب را برای جبران کمبودهای دانشجویانش نوشته است. ناشر؛ راتلج در سال 2000 کتاب را منتشر کرده.
فصل اول از تجربه گراهای انگلیسی؛ جان لاک، جرج بارکلی، جان استورات میل، از آلمانیها لایبنیتس و فرگه و از متاخرین راسل و ساول کریپکه - این آقا هنوز زنده است- را با ترتیب تاریخی توضیح میدهد.
فصل دوم با عنوان گزارهها و منطق سراغ فرگه، راسل، پیتر استراسون، پل گرایس رفته، نکته مهم این است که دو نفر آخر کاملا معاصر هستند و کارهایشان هنوز اهمیت دارند .
فصل سوم با عنوان ارزش صدق و واقعیت جملات تحلیلی و ترکیبی را با معرفی کانت شروع می کند و سراغ اثبات گراهای منطقی همان حلقه وین و عضو برجستهشان کارناپ میرود. سپس رویکرد آلفرد تارسکی، دونالد دیویدسون معرفی میشود و قسمت آخر این فصل موضوع معناشناسی جهانهای ممکن (possible world semantics) با محوریت نظریههای کریپکه و دیوید لوییس را پوشش داده.
از فصل چهارم کتاب با عنوان گوینده و شنونده چند صفحهای مانده که باید بخوانم. فصل پنجم هم دربارهی زبان و ذهن است. حرفهای خودم راجع به کتاب را باید بعدا بنویسم. جهت همراهی با بقیه تند تند اینها را گفتم.
من هم صرفا برای اینکه با بقیه به اشتراک بگذارم که چه کتابی دارم میخوانم خیلی خلاصه مینویسم انشاءالله توضیحاتش باشد برای بعدتر:
نام کتاب: تبیین براهین اثبات وجود خدا
نویسنده: آیت آلله جوادی آملی
توضیح مختصر: کتابی است که همانطور که از اسمش بر میآید در جهت روشن کردن براهین مختلف اثبات خدا نوشته شده است و قصد ارائه اثبات جدیدی ندارد. کتاب با مقدمهای راجع به منطق و سپس مسائل مربوط به شناختشناسی آغاز میشود و در ادامه به بررسی براهین معروف اثبات خدا میپردازد.
این کتاب را استاد کلاس فلسفه مدرن در همان نصف ترمی که در کلاسش نشستم معرفی کرد. کتاب را خانم ربکا گلدشتاین استاد فلسفه و رمان نویس آمریکایی نوشته است و در سال 2006 منتشر شده است. کتاب مروری است بر آثار و تفکرات فیلسوف معاصر باروک اسپینوزا البته با نگاه خاصی که متاثر از فلسفه ی اسپینوزا است. اسپینوزا به عنوان مهم ترین منطق گرای قرن هفدهم میلادی و شاید تمام اعصار شناخته می شود. گلداشتاین در چند قسمت کتاب او را به عنوان اولین فیلسوف سکولار دوران مدرن نام می برد و نگرش او به جهان را الهام بخش بسیاری از متفکران معاصر می داند. به عقیده ی گلدشتاین نحوه ی نگرش گلدشتاین بر جهت گیری علم در دوران معاصر تاثیرگذار بوده است، به عنوان مثال اینشتین خود را پیرو اسپینوزا می داند و خود را به همان خدای اسپینوزا معتقد می داند. خدایی که به عقیده ی اسپینوزا خود طبیعت است.
اسپنوزا به طور خاص اعتقاد دارد که اگر خدایی وجود دارد بایستی بتوان وجود او را با روش منطقی اثبات کرد و جایی برای ایمان باقی نمی ماند که خود در این باور متاثر از مقالات دکارت است. اسپینوزا وجود وحی و ارتباط با ماورا و معجزات را انکار می کند. اسپینوزا که یهودی زاده است بر این اعتقاد است که تورات از سوی ها-شم (یکی از نام های خداوند نزد یهود) نیامده است و از ها-شم به موسی دیکته نشده است و بلکه توسط چندین نویسنده ی مختلف در بازه های زمانی مختلف نوشته شده است و دارای تناقضات درونی می باشد.
اعتقادات مذهبی اسپینوزا باعث می شود که او از سوی جامعه ی یهود طرد شود و در «حرم» قرار داده شود، به این معنی که هیچ یهودی اجازه ندارد با او صحبت کند، با او مکاتبه کند و یا هیچ خیری در حق او انجام بدهد و حتی نمی تواند با او زیر یک سقف بایستد. خواندن کتاب هایش بر هر یهودی حرام است و کتاب هایش ممنوعیت چاپ دارند. استاد کلاس ما تعریف می کرد که ممنوعیت کتاب هایش در سرزمین اسراییل هنوز پابرجاست و یک بار اگر اشتباه نکنم در سفرش به اسراییل کتاب اسپینوزا را در فرودگاه از او گرفته اند و همان جا آتش زده اند.
گلداشتاین خود داستانی شبیه به اسپینوزا داشته است. در یک خانواده ی یهودی در نیویورک متولد شده است، به مدرسه ی تک جنسیتی یهودیان رفته است . طبق سنت یهودیان زمانش در سن هفده سالگی نامزد کرده است. قسمت مفصلی از کتاب در توصیف معلم مدرسه اش می گذرد که چطور داستان اسپینوزا را به عنوان یک نمونه ی انسانی که از ایمان خودش و مذهب قومش برگشته است برای شان تعریف می کرده است و چطور هشدارشان می داده است که اگر ایمان شان را از دست بدهند چنان عاقبتی در انتظارشان خواهد بود.
گلداشتاین نهایتاً به کالج بارنارد می رود و در مقطع بعدی دکترای فلسفه اش را از پرینستون می گیرد بدون این که علاقه ای به اسپینوزا داشته باشد. بعدها که به عنوان مدرس به بارنارد باز می گردد مجبور می شود درس فلسفه مدرن را ارائه کند و در آن از اسپینوزا سخن بگوید و مجبور می شود تا اسپینوزا را بیشتر و دقیق تر بخواند. آن چه معلم دبیرستان شان آنها را از آن نهی می کرده است اتفاق می افتد و او علاقمند به اسپینوزا می شود.
گلداشتاین راوی محقی است برای روایت کردن اسپینوزا که گرچه در هلند قرن هفدهم زاده نشده است اما در فضایی شبیه به همان جامعه یهودی رشد کرده است و می توان برای شناخت اسپینوزا به او و فهمش از فلسفه ی اسپینوزا و روایت اش از عقایدی که آبستن چنین تفکری شده است اعتماد کرد.
***
پ.ن 1 : شاید برای شما هم مثل من جالب باشد بدانید که ربکا گلداشتاین بعد از جدا شدن از همسر اولش با دانشمند رشته ی علوم اعصاب شناختی معروف دانشگاه هاروارد، استیون پینکر ازدواج کرده است.
پ.ن 2 : در ترجمه ی بعضی اصطلاحات دقیق نبودم و این بیشتر از آشنایی کم من با فلسفه است. rationalist را منطق گرا ترجمه کرده ام که انگار عقل گرا یا خردگرا ترجمه ی دقیق تر و مصطلح تری است. از سر ارادت استادمان و خانوم گلداشتاین به اسپینوزا نوشته ام که شاید اسپینوزا را بتوان مهم ترین خردگرای تمامی اعصار دانست که این جمله درستی نیست. خردگراتر از او چه در اعصار طلایی فلسفه و چه در اعصارجدیدتر بوده اند.
پ.ن 3: مثالی که از اینشتین آوردم به عنوان نزدیکی صاحبان دانش معاصر به اسپینوزا در حقیقت مثالی برای آن ادعا نیست، اینشتین موقعیت مشابهی نسبت اسپینوزا داشت و دور از ذهن نیست رفتنش به چنان راهی. آن ادعا مثال ها و دلایل دیگری می طلبد.
پ.ن 4: هَ-شم یکی از نام های خداوند نزد یهود نیست. هَ-شم می شود الاسم. یهودیان طبق هلاخا (شریعت یهود) نمی توانند اسم خدا را به زبان بیاورند و مجبورند او را به نام هَ-شم صدا کنند.